صدسال عاشقی

ساخت وبلاگ

یک داستان کوتاه :

میگفتن سالهاست همینجا میشینه. لب جدول کنار خیابون. از صبح زود میومد اینجا با همه اهالی محله و کسبه بازار سلام علیک میکرد. دولا دولا و خمیده، لخ لخ کنان قدم بر میداشت تا می رسید اینجا سر خیابون‌ لب جدول درست جلوی مغازه مکانیکی. بعد دیگه با هیچکی حرف نمیزد. مینشست همینجا و به اون دورها نگاه میکرد. خیلی سال بود اینجا بود. اون اول ها جَوون بود. لباساش از حالا مرتب تر بود. راستی جَوونیاش چه شکلی بود؟ فقط اهالی قدیمی محله میدونستن. اما اینکه چه روزهایی از سر گذرونده، کسی نمی دونست. اینکه چرا هر روز از کله سحر تا اذان مغرب میاد اینجا میشینه و خیره میشه به یه تیکه کاغذ. یا گاهی وقتا همچین اون دورها رو نگاه میکنه انگار میتونه با نگاهش پشت دیوار های شهر رو هم ببینه. بعضیا میگفتن که دیدن یه وقتایی با گوشه روسریش اشکاشو پاک میکنه.

چند روز پیش پسربچه این مکانیکیه رو دیدم گفت خاله، میدونی فوت کرد؟ گفتم کی؟ گفت همون خانم جدولیه. آخه یه هفته س نیومده سر قرار. گفتم مگه سر قرار میومد؟ گفت اینطور میگن.

آره حالا که فکرشو میکنم میبینم فقط یه دلیل میتونه تو رو سالهای سال هر روز بکشونه لب جدول یه خیابون توی بازار. فقط یه دلیل لازمه تا اون یه تیکه از خیابون بشه خونه ت. فقط یه دلیل لازمه که اینجوری منتظر و امیدوار زل بزنی به روبروت. فقط یه دلیل که شاید توی تیکه پاره های یه نامه قدیمی، وسط کلمات عاشقانه کسی، مثلا یه سرباز، سالیان سال، جا خوش کرده باشه.

نویسنده: مریم سلیمان پور

هیچ !...

ما را در سایت هیچ ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : joody-abot بازدید : 36 تاريخ : سه شنبه 7 شهريور 1402 ساعت: 15:54