یکشنبه های مقدس من و تو 2

ساخت وبلاگ

یکشنبه ی اول 

تو به زندگی ام آمدی ... وقتی به زندگی ام آمدی یک دفعه یهو شب شد. چون در واقع عصر بود که آمدی به زندگی ام. آن هم یک عصر یکشنبه‌ی سرد پاییزی..... 

 ... خلاصه داشتم می‌گفتم. یک شب یکشنبه‌ی سرد پاییزی تو با من تماس تلفنی برقرار کردی و گفتی که میخواهی بیشتر با هم آشنا شویم. البته زیاد هم چیزی نگفتی چون اصولا تو یک آدم کم حرف می باشی. به هر حال با هم آشنا شدیم و قرار شد همدیگر را ببینیم. اما من به تو گفتم دلم نمیخواهد با کسی دوست باشم. اصلا از دوست شدن با کسی بدم می آید. در زندگی هم زیاد با کسی دوست نیستم. همان کتاب که می گویند یار مهربان است برای هفت پشتم بس است و البته مادر را هم  میگویند رفیق بی کلک است. وقتی من این حرفها را زدم تو کمی فکر کردی و گفتی باشد خب با هم دوست نمی شویم در عوض با هم عروسی می کنیم. البته همه ی این حرفها در همان یکشنبه شب پاییزی اتفاق نیفتاد. بلکه تقریبا سه چهار روز از اولین ملاقاتمان گذشته بود که تو این حرف ها را به من گفتی و من یک قندان قند توی دلم آب شد. دل که گرم باشد به گرمای عشق، خود قندان از سنگ هم باشد تویش آب می شود چه برسد به قند هایش ! ....

 

ادامه دارد .... 

هیچ !...
ما را در سایت هیچ ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : joody-abot بازدید : 204 تاريخ : جمعه 3 خرداد 1398 ساعت: 16:04