درباره دختری که دلش تنگ می شود وقتی می خوابی

ساخت وبلاگ

یه داستان بگم؟ یکی بود یکی نبود و اینا ...

یه دختری بود که هنوز هم هست. بی رنگ بود. رنگ نداشت هر چی پول داشت داده بود لوازم آرایش حرفه ای خریده بود از اون پر رنگاش. از اون خوشرنگاش. از اون عالی ها که شاید فقط بهترین بیوتی سالن های بالاشهر ازش استفاده میکنن‌. اما فایده نداشت. بازم بی رنگ بود بی رنگ بی رنگ‌. بعد تصمیم گرفت بره کلاس نقاشی و هر چی آبرنگ و مداد رنگی خرید و موقع نقاشی بی احتیاطی کرد تا رنگ بریزه روش تا رنگی بشه بازم نشد. دلش گرفت. رفت پشت پنجره وایساد از همونجا به دنیای رنگی و قشنگ بیرون نگاه کرد به خیابون رنگی و ماشینای رنگی. گفت خدایا من چیکار کنم مثل فیلمای کلاسیک سیاه سفید شدم با یه ژانر مسخره حوصله سر بر. کاش حداقل ژانر زندگیم یه ژانر دیگه بود مثلا یه چیزی مثل کازابلانکا. ( آخه دختر تنها فیلم سیاه سفیدی که دیده بود کازابلانکا بود. ) از همون پشت پنجره که نگاه میکرد دید یه مرد خوش تیپ و قدبلند که رنگی نبود وایساده اونور خیابون. باورش نمیشد‌ یه نفر دیگه هم شبیه خودش توی این دنیا بود. سریع خودشو توی آینه نگاه کرد. سرسری دستی به سر و روش کشید و دوید بیرون. مرد بیرنگ هنوز وایساده بود همونجا و نزدیک یه گاری لبو فروشی که لبوهای سرخ و داغ میفروخت میخواست لبو بخره. دختر تا پاشو گذاشت تو خیابون هوا ابری شد. یه نگاه به آسمون کرد و یه نگاه به مرد که حالا داشت پول لبوها رو حساب می کرد. وقتی دختر رسید نزدیک مرد، آسمون رعد و برق زد. مرد با لبخند مهربونی نگاهش کرد و ظرف لبو رو به طرف دختر گرفت. دختر لبو برداشت و بدون اینکه از داغی لبو چیزی بفهمه یه تیکه ازش خورد. مرد باز هم نگاهش کرد بارون گرفت‌. لبهای دختر قرمز شده بود. گونه های مرد هم همینطور. بارون که نشست روی سرشون و از بدنشون سر خورد پایین، بی رنگی ازشون شسته شد و رفت. رنگ گرفته بودن. یه رنگ خیلی خوشرنگ. یه رنگ خاص. یه رنگ درخشان. رنگی که تمام زندگیشون رو رنگی کرد. رنگ عشق و خوشبختی. بعد دست همدیگه رو گرفتن و تا ابد رها نکردن. حتی وقتی بدترین طوفانها از راه رسید حتی وقتی دنیاشون داشت ویران میشد حتی وقتی موج های بلند و عصبانی اون دوتا رو به سختی داشتن از هم دور می کردن اونا دستای همدیگه رو محکم گرفته بودن. و وقتی به ساحل آروم و زیبا رسیدن جوری همدیگه رو بغل کردن که حتی دیگه بیماری و فقر و سختی و حرف مردم هم نتونست اونا رو از هم جدا کنه. چون اونا رنگ رو با هم به دست آوردن. و هرگز حاضر نبودن به دنیای بدون همدیگه برگردن. حالا دیگه رنگ مهم نبود. فقط و فقط همدیگه رو میخواستن.

با همدیگه، تا ابد. ❤

+ نوشته شده در ۱۴۰۱/۱۰/۰۵ ساعت 14:32  | 

هیچ !...
ما را در سایت هیچ ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : joody-abot بازدید : 87 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 15:31