پس از طوفان

ساخت وبلاگ

داستان کوتاه :

هوا طوفانی شد. خواستم بگویم چرا انقدر تند راه می روی؟ که یک دفعه صدای رعد و برق بلندتر از قبل در میان باد و طوفانی که می‌وزید متوقفمان کرد. هر دو ایستادیم. و نگاه کردیم به همدیگر. من با وحشت دستش را گرفتم. آرام گفتم چرا انقدر تند میری؟ عجله که نداریم.

انگار میخواست بگوید من عجله دارم اما نگفت فقط در سکوت نگاهش را انداخت به دستم که دستش را گرفته بود

میدانستم چقدر ناراحت است خودم هم بودم. اصلا نمیدانم چه شد که کارمان رسید به دادگاه خانواده؟ اما حالا که رسیده بود نمیدانستم باید چه‌کار کنم تا همه چیز خوب و درست باشد. دیدم نگاهم میکند با نگرانی گفت: نترسی. یه طوفانه الان تموم میشه. من پیشت هستم...

بغضم شکست. آن هم چه جور. کسانی که از کنارمان میگذشتند شاهد خیس شدنمان زیر باران و زیر اشکهای پی در پی من بودند. دلم خیلی برای بغلش تنگ شده بود اما میدانستم امکان نداشت آنجا بین آن همه آدم بغلم کند یکبار در زمانی که هنوز باهم خوب بودیم خواستم توی خیابان بغلم کند قبول نکرد. گفت که خیابان و جلوی چشم مردم جای این چیزها نیست... بگذریم. حالا که طوفان، توانسته بود اینطور به هم نزدیکمان کند و دستهایمان را به آغوش هم ببرد، چرا خودمان را نتواند؟ صدایی در درونم بود که میگفت همین حالا میتوانی همه چیز را درست کنی و برگردی به بهشتی که کنارش داشتی. همه چیز بستگی داشت به همان لحظه. به تصمیم من‌. چون من بودم که درخواست این جلسه دادگاه را داده بودم. من خواسته بودم که دستهایش را رها کنم برای همیشه. اما حالا طوفان دستم را گرفته و گذاشته بود در دستهای او. باید کاری می کردم. میتوانست همه چیز جور دیگری باشد. جوری عاشقانه تر.

همانجا که ایستاده بودیم بغلش کردم. از جایش تکان نخورد. نگفت زشت است جلوی مردم. ازم فاصله نگرفت. فقط همانجا ایستاد و بعد دیدم که دستی بر سرم کشید. گفتم فردا سالگرد ازدواجمونه. کمی ازش فاصله گرفتم. داشت گریه می کرد. مثل من. مستقیم نگاهش کردم گفتم : دلم نمیخواد هیچوقت ازت جدا بشم. گفت: اگر امروز بریم به این جلسه و از هم جدا بشیم من دیگه زنده نمی مونم. گفتم : منم همینطور.

گفت: پس بیا برگردیم خونه. من دلم واسه حضورت توی خونه، واسه خنده های از ته دلت، واسه شوخیات واسه همه چیت تنگ شده

اشکم را پاک کردم. نامه درخواست جدایی‌مان را پاره کردیم و به سطل زباله انداختیم، دست همدیگر را گرفتیم و بطرف ایستگاه اتوبوس پیاده رفتیم. هوا آرام و آفتابی شده بود.

نویسنده: مریم سلیمان‌پور

♥️سالگرد ازدواجمون مبارک♥️

هیچ !...

ما را در سایت هیچ ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : joody-abot بازدید : 24 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 16:17